بی گناه در دست انتقام
ماهم یکی از همان زیردستان بودیم که برای ایشان کشاورزی می کردیم و یک حقوق ناچیز دریافت می کردیم،ناگفته نماند که نسبت به سایرین با خانواده ی ما ملطفت بودند دلیلش راهم پدر میداند و او و خدای عالم.
کنار جوی آب نشسته بودم و کوزه را پر میکردم طبق عادت.ناگاه سنگی به کوزه ام برخورد،هراسان به اطراف نگریستم،برگ بوته ها تکان میخورد ترسیده بودم و یک حیوان دردنده را در ذهنم تجسم میکردم،می دانستم که همیشه کسی مرا نگهبان است اما تنها سایه اش را میدیدم.
به صورتم آب زدم و زمزمه کردمتو چه سری هستی که هم آشوبم میکنی هم آرام
راستش در دلم مهر کسی نشسته بود که میدانم اوهم نسبت به من بی توجه نبود،روزها میگذشت و ارامش تنها تکرار روزمره ام بود.
اما یک روز سرد همه چیز عوض شد،روز رفت و شب آمد،خوبی رفت و بدی آمد،عشق رفت و نفرت آمد،
بگذریم،از داستان دور نشویم.قرار شد همان که دلداده اش بودم با خانواده بیایند تا بر طبق رسم و رسوم خاستگاری به عمل آید و سنت پیغمبر به جا آید،آن شب هرچیز خوبی که داشتم آماده کردم.لباس محلی زیبا،استکان های زیبا و.
آمدند و قرار ها گذاشته شد،این بین رفتار خان مرا نگران میکرد که وقت و بی وقت پیغام میفرستاد که قول غزل را به پسر ما داده بودی و این رسمش نیست،میدانستم ک او میتواند هرکاری انجام دهد و اگر بی رحم شود حتی آدم هم می کشد.
با ما در ادامه ی مطلب همراه باشید
یک ,بی ,ی ,رفت ,هم ,ها ,رفت و ,با خانواده ,بود که ,و یک ,بودم و
درباره این سایت